{گناهکار}💜🤍 pat 17:
ارسلان* ببین دیانا بیا پایین این کارت اشتباهه،
نیکا*اره،بیا پایین عزیزم
دیانا*فکر نکن من واسه تو خود کشی میکنم نه واسه مامانم واسه خودم که دیگه از این دنیا خسته شدم میفهمی الانم نمیتونید جلومو بگیرید ،
ارسـلان*اگه کل عمارت واست مهم بیا پایین،
هه،سارا عشقت کجاست،برو پیش اون ارسلاـان من دیگه حل زندگی تو این دنیا رو ندارم،
واسه آخرین بار یکتون یه حرف قشنگ بگین،
نیکا**😭🥺🥺،
ارســلان*خیلی دوسـت دارمـ،
😶😦😳😳😦😶😦😦😦
نیکا*به ارسلان نگاه کردم که گفت نیکا هر چی شد زود به آمبولانس زنگ بزن،
دیانا*از حرف ارسلـلان یکم مکث کردم که پرید و محکم گرفت منو
نیکا*واییییییییییی،چشامو بسـتم،
گرفتمش و رو زمین پرتش کردم،
خوبی،
دیـاـنا،چرا نجاتم دادای چرا نزاشتی بیرمم.
نمیتونستم،میفهمی،
نیـکا* خوبید
ا سلان*آروم از بغل دیانا اومدم بیرون،پاشو آروم بلندش کردم،
نیکا*دیانا بغل کردم،خوبی عزیزم،وای خدا تو رو باز به من داد،
دیانا*ناراحت بودم که نشد،نیکا گریه کردیا
نه،خاک تو سرت که این کارا و میکنی،
ارسـلان*نیکا برو بیرون، کارش دارم،
چشـم من برم،
دیـانا*,خیلی احمقی ارسلان،
رفتم بغلش کردم و گذاشتم محکم رو تخت
اه،چیـکار میکنی،
با چشای خونیم بهش نگاه میکردم
دیـانا* ترسیدم و سرمو انداختم پایین،فف.کر نکن من بخاطر تو این کار
چراااااااااااا؟
دیونه شده بودم،
دفعه دیگه از این کارها ی احمقانه بکنی،
چی چیکار میکنی،
خودم با دستای خودم میکشمت،
ها؟……
همینکه گفتم،اخه دختر مث توهم هست ،تو کی هستی،ها،
دیگه،انجام نمیدم،بغض کرده بودم
ارسلان*راستی حق نداری تا سـه روز از اتاق بیای بیرون
چی،؟؟؟
نیکا،اب.غذاتو میاره،این به عنوان تنبیه چطور
خوبه(با بغض)
اگه فکر میکنی میتونی،با گریه حلش کنی اشتباه فکر میکنی،
بلندشدم و به سمت در رفتم.
گفتی دوسـم داری،راست بود
ارسـلان*یه لحظه شک وایستادم،
دیانا*میدونم دروغ بود برو،اشکتو چشام بود که رو تخت دراز کشیدم،
ارسلان*در باز کردم و رفتم بیرون،
تو اتاق رفتمو رو تخت دراز کشیدم،
هوفففف،از سرم گذشت،اگه خودشو میکشت،اع،ولش کن اصلا فکر نکنم بهتره،
🎶🎶🎶🎶🎶
صدا گوشیم بلندشد ،،الو
ارسلان ،خوبی پسر عمو
شایان تویی،چی میخوای
اجازه هست فردا با چهار پنج تا دختر بیام اونجا،😁
واسه چی،
بیام حال کنیم دیگه ،ندیدی،چه دختر های خوشگلی جمع کردم،بیام
اره،بیا
چه عجب ،خب پس فردا میام،خداحافظ.
خداحافظ
اع،فردا وقتشه که ،به شایان معلوم کنم، خوبه که زنگ زدی،
چشامو بستم،
دیـانا*همینجور گریه میکردم،کهخوابم برو
__________& صبح روز بعد ✨
چشامو باز کردم، صبحانه که نیکا گذاشته بود خوردم،و
نیکا.خوردی اومدم ظرف ها رو ببرم،
بیا،مرسی،
ارسلان نمیزاره بیای بیرون،
اوممم،
خیلی بد شد که من برم کار ها رو انجام بدم،
ارسلان:رفتم پایین،و صبحونه رو خوردم،نشستم رو مبل
عسلللللللل،
بلع،اقا
بیا تلویزیون روشن کن،
چشم،اومدم روشن کردم،بفرمایید
برو به کارت برس،
ذهنم درگیر بود،الان دیانا چیکار میکنه نکنه،نیکا در براش باز کنه،یا فرار کنه،بلند شدم و رفتم به سمت در،و باز کردم
دیانا:یه گوشه نشسته بودم،و پاهامو بغل کرده بودم،و بغض کرده بودم، که دیدم ارسلانه، برگشتم،
ارسلان*به نظر بهت بد میگذره،
نه،خیلیم خوش میگذره،دختر همینه،باید همیشه بالشش خیس باشه،باید زجر بکشه،وگرنه دختر نیست،
باشع،رفتم جلوش نشستم،داری گریه میکنی
به تو ربطی نداره،
جانننننمممم،دیکه داری پر رو میشیا،
مثلا میخوای چیکار کنی،
؟
گوشیم زنگ خورد،الو
شایان-ازسلان ما ساعت دو اونجاییم
باشع،بیان
خب،پس بای
...گوشیو قطع کردم ،چیه
کی بود
به زنا این کارا مربوط نیست.
برو اصلأ بیرون
کل عمارت مال من ،حتا اتاقش،میخوای منو از خونه خودم بندازی بیرون،
هه،اره تو راست میگی،
حتا،توهم مال مـنیٓ،
دیانا،به ارسلان نگاه کردم،با اون لبخند شیطانی،ایش، نمیخوای منو راحت بزاری
نیکااااا*
بلع،چیشده
واسه این خانوم ناهار نیارین
چی،
دیانا*ارسلااان،
ارباب،درسته ،نه ارسلان ،فهمیدی نیکا
ها،چ.چ.شم.. دیانا ببخشید،
خه،تقصیر تو نیست،
من رفتم نیکا در قفل کن،
بفرمایید آقا اینم قفل
کلید بده به من
هاااااا..!!
گفتم بدش به من
دادم دست ارسلان،
خب،توهم برو کارتو انجام بده،
نیکا*,اعصابم خورد شد و با صدای بلند گفتم،…………………؟؟؟!!!!!!!!!)
اندازه دو تا پارت نوشتمماااااااا،
لایک کامنت کنیدددددد،عشقاااااا
تا خوشحالم کنید،
##
نیکا*اره،بیا پایین عزیزم
دیانا*فکر نکن من واسه تو خود کشی میکنم نه واسه مامانم واسه خودم که دیگه از این دنیا خسته شدم میفهمی الانم نمیتونید جلومو بگیرید ،
ارسـلان*اگه کل عمارت واست مهم بیا پایین،
هه،سارا عشقت کجاست،برو پیش اون ارسلاـان من دیگه حل زندگی تو این دنیا رو ندارم،
واسه آخرین بار یکتون یه حرف قشنگ بگین،
نیکا**😭🥺🥺،
ارســلان*خیلی دوسـت دارمـ،
😶😦😳😳😦😶😦😦😦
نیکا*به ارسلان نگاه کردم که گفت نیکا هر چی شد زود به آمبولانس زنگ بزن،
دیانا*از حرف ارسلـلان یکم مکث کردم که پرید و محکم گرفت منو
نیکا*واییییییییییی،چشامو بسـتم،
گرفتمش و رو زمین پرتش کردم،
خوبی،
دیـاـنا،چرا نجاتم دادای چرا نزاشتی بیرمم.
نمیتونستم،میفهمی،
نیـکا* خوبید
ا سلان*آروم از بغل دیانا اومدم بیرون،پاشو آروم بلندش کردم،
نیکا*دیانا بغل کردم،خوبی عزیزم،وای خدا تو رو باز به من داد،
دیانا*ناراحت بودم که نشد،نیکا گریه کردیا
نه،خاک تو سرت که این کارا و میکنی،
ارسـلان*نیکا برو بیرون، کارش دارم،
چشـم من برم،
دیـانا*,خیلی احمقی ارسلان،
رفتم بغلش کردم و گذاشتم محکم رو تخت
اه،چیـکار میکنی،
با چشای خونیم بهش نگاه میکردم
دیـانا* ترسیدم و سرمو انداختم پایین،فف.کر نکن من بخاطر تو این کار
چراااااااااااا؟
دیونه شده بودم،
دفعه دیگه از این کارها ی احمقانه بکنی،
چی چیکار میکنی،
خودم با دستای خودم میکشمت،
ها؟……
همینکه گفتم،اخه دختر مث توهم هست ،تو کی هستی،ها،
دیگه،انجام نمیدم،بغض کرده بودم
ارسلان*راستی حق نداری تا سـه روز از اتاق بیای بیرون
چی،؟؟؟
نیکا،اب.غذاتو میاره،این به عنوان تنبیه چطور
خوبه(با بغض)
اگه فکر میکنی میتونی،با گریه حلش کنی اشتباه فکر میکنی،
بلندشدم و به سمت در رفتم.
گفتی دوسـم داری،راست بود
ارسـلان*یه لحظه شک وایستادم،
دیانا*میدونم دروغ بود برو،اشکتو چشام بود که رو تخت دراز کشیدم،
ارسلان*در باز کردم و رفتم بیرون،
تو اتاق رفتمو رو تخت دراز کشیدم،
هوفففف،از سرم گذشت،اگه خودشو میکشت،اع،ولش کن اصلا فکر نکنم بهتره،
🎶🎶🎶🎶🎶
صدا گوشیم بلندشد ،،الو
ارسلان ،خوبی پسر عمو
شایان تویی،چی میخوای
اجازه هست فردا با چهار پنج تا دختر بیام اونجا،😁
واسه چی،
بیام حال کنیم دیگه ،ندیدی،چه دختر های خوشگلی جمع کردم،بیام
اره،بیا
چه عجب ،خب پس فردا میام،خداحافظ.
خداحافظ
اع،فردا وقتشه که ،به شایان معلوم کنم، خوبه که زنگ زدی،
چشامو بستم،
دیـانا*همینجور گریه میکردم،کهخوابم برو
__________& صبح روز بعد ✨
چشامو باز کردم، صبحانه که نیکا گذاشته بود خوردم،و
نیکا.خوردی اومدم ظرف ها رو ببرم،
بیا،مرسی،
ارسلان نمیزاره بیای بیرون،
اوممم،
خیلی بد شد که من برم کار ها رو انجام بدم،
ارسلان:رفتم پایین،و صبحونه رو خوردم،نشستم رو مبل
عسلللللللل،
بلع،اقا
بیا تلویزیون روشن کن،
چشم،اومدم روشن کردم،بفرمایید
برو به کارت برس،
ذهنم درگیر بود،الان دیانا چیکار میکنه نکنه،نیکا در براش باز کنه،یا فرار کنه،بلند شدم و رفتم به سمت در،و باز کردم
دیانا:یه گوشه نشسته بودم،و پاهامو بغل کرده بودم،و بغض کرده بودم، که دیدم ارسلانه، برگشتم،
ارسلان*به نظر بهت بد میگذره،
نه،خیلیم خوش میگذره،دختر همینه،باید همیشه بالشش خیس باشه،باید زجر بکشه،وگرنه دختر نیست،
باشع،رفتم جلوش نشستم،داری گریه میکنی
به تو ربطی نداره،
جانننننمممم،دیکه داری پر رو میشیا،
مثلا میخوای چیکار کنی،
؟
گوشیم زنگ خورد،الو
شایان-ازسلان ما ساعت دو اونجاییم
باشع،بیان
خب،پس بای
...گوشیو قطع کردم ،چیه
کی بود
به زنا این کارا مربوط نیست.
برو اصلأ بیرون
کل عمارت مال من ،حتا اتاقش،میخوای منو از خونه خودم بندازی بیرون،
هه،اره تو راست میگی،
حتا،توهم مال مـنیٓ،
دیانا،به ارسلان نگاه کردم،با اون لبخند شیطانی،ایش، نمیخوای منو راحت بزاری
نیکااااا*
بلع،چیشده
واسه این خانوم ناهار نیارین
چی،
دیانا*ارسلااان،
ارباب،درسته ،نه ارسلان ،فهمیدی نیکا
ها،چ.چ.شم.. دیانا ببخشید،
خه،تقصیر تو نیست،
من رفتم نیکا در قفل کن،
بفرمایید آقا اینم قفل
کلید بده به من
هاااااا..!!
گفتم بدش به من
دادم دست ارسلان،
خب،توهم برو کارتو انجام بده،
نیکا*,اعصابم خورد شد و با صدای بلند گفتم،…………………؟؟؟!!!!!!!!!)
اندازه دو تا پارت نوشتمماااااااا،
لایک کامنت کنیدددددد،عشقاااااا
تا خوشحالم کنید،
##
۱۸۱.۷k
۱۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.